فردوسی در هاله ای از افسانه ها 1
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

فردوسی در هاله ای از افسانه ها 1

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 15:30 - جمعه 24 شهريور 1391

فردوسی در هاله ای از افسانه ها

برخی از دانشمندان و صاحب نطران نکته سنج ایرانی و خارجی که به ویژه در ٨٠ سال گذشته به مطالعه و پژوهش درباره ی فردوسی، حماسه سرای بزرگ ایران پرداخته اند، بارها به این موضوع اشاره کرده اند که نویسندگان مقدمه ی بایسنغری و برخی از تذکره نویسان پیش از آنان، درباره ی زندگی و شخصیت فردوسی به افسانه سرایی پرداخته و داستان های دروغ و خیالی و کودکانه جعل کرده اند و سپس از راه این گونه کتاب ها، نادرست ترین تصورات درباره ی فردوسی در ذهن مردم ایران زمین راه یافته که گاه حتا برخی از پژوهشگران ایرانی و خارجی معاصر را نیز منحرف ساخته است. (١)
به طور کلی باید به این نکته توجه داشت که در هر قصه ای عمومن دو رکن اساسی موجود است: یکی مطالب واقعی که بیش تر به صورت پنهانی در قصه مطرح می شود و دیگری مطالب خیالی و افسانه ای که چاشنی رکن نخست است و برای طرح واقعیات زمینه ای مساعد فراهم می سازد تا خوانندگان و شنوندگان قصه را، که بیش ترشان از اهل علم نیستند، به سوی خود جلب کند.
اینک ما قصه ها و افسانه های موجود درباره ی فردوسی را که در کتاب ها ثیت گردیده است، در کمال اختصار مورد مطالعه و بررسی قرار می دهیم تا روشن شود که در طی سده های گذشته مردم ایران که در این سرزمین پهناور به طور پراکنده زندگی می کرده اند و به یقین از موارین و ضوابط نقد علمی بی خبر بوده اند و بسیاری از آنان خواندن و نوشتن نیز نمی دانسته اند ولی ایران را صمیمانه و بی ریا دوست می داشته اند، در دنیای خود فردوسی را چه گونه شاعری می دانسته اند، به نظر آنان فردوسی برای رسیدن به چه مقصودی به نظم شاهنامه دست زده بوده است، ایشان در ذهن خود از فردوسی چه گونه شخصیتی ساخته بودند، چه کسانی را دوست و دشمن وی می دانسته اند و به گمان آنان فردوسی با هر یک از ایشان به چه شکل رفتار کرده است.

کتاب هایی که این گونه داستان ها را در بر دارد و در این زمینه مورد استفاده ی ما قرار گرفته است، با توجه به تاریخ تالیف آن ها عبارت است از :
- سفر نامه ی ناصر خسرو ( به روایت نویسندگان مقدمه ی بایسنغری، در زیر وقایع مربوط به سال ٤٣٧ ه ق) (٢)
- تاریخ سیستان ( نیمه ی نخست کتاب، تالیف شده در حدود سال ٤٤٨) (٣)
- چهار مقاله ی نظامی عروضی، تالیف سال ۵۵١ یا ۵۵٢ ) (٤)
- تاریخ تبرستان ابن اسفندیار، تالیف سال ٦١٣ (۵)
- الهی نامه (٦) و اسرار نامه (٧) شیخ فریدالدین عطار، کشته شده در سال ٦٢٧
- آثار البلاد و اخبار العباد (٨) قزوینی، تالیف بین سال ٦٦١ تا ٦٧٤
- مقدمه ی شاهنامه ی فردوسی، نسخه ی مورخ سال ٦٧۵ ( معروف به مقدمه ی دوم یا مقدمه ی اوسط شاهنامه) (٩)
- تاریخ گزیده (١٠) حمدالله مستوفی، تالیف سال ٧٣٠
- مقدمه ی شاهنامه ی بایسنغری، نگارش در سال ٨٢٩ ( معروف به مقدمه ی جدید یا مقدمه ی سوم – و به روایتی مقدمه ی چهارم شاهنامه) (١١)
- مجمل فصیحی (١٢) تالیف فصیح احمد ابن جلال الدین محمد خوافی، زنده تا سال ٨٤۵
- مقدمه ی شاهنامه ی کتاب خانه ی دانشگاه پنجاب (١٣) نوشته شده در سده ی دهم هجری
- تذکره الشعرا (١٤) دولت شاه سمرقندی، تالیف در حدود سال ٨٩٢
- مجالس النفائس (١۵) تالیف امیر علی شیر نوایی در سال ٨٩٦
- مجالس المومنین (١٦) قاضی نورالله شوشتری تالیف بین سال ٩٩٣ و ١٠١٠
اکنون افسانه های موجود درباره ی فردوسی را درباره ی :
● پیش بینی شهرت عالم گیر فردوسی
● نظم شاهنامه و رفتن فردوسی به غزنین
● صله ی سرودن شاهنامه و بزرگواری فردوسی
● صراحت گفتار و ایران دوستی شاعر
●بدخواهان فردوسی
● سبب مرگ شاعر
به ترتیب مورد بررسی و مطالعه قرار می دهیم.

● پیش بینی شهرت عالم گیر فردوسی
نخستین مطلبی که در این حکایت ها جلب توجه می کند مربوط است به به دنیا آمدن فردوسی و خوابی که پدر وی دید و تعبیر آن توسط نجیب الدین معبر :
« چون فردوسی متولد شد، پدرش خواب دید که فردوسی بر بامی برشد و روی به قبله نعره ای زد و آوازی شنید که جوابی آمد و همچنین از سه طرف نعره زد و همچنین جواب شنید. بامداد با نجیب الدین معبر گفت. گفت: پسر تو سخن گویی شود که آوازه ی او به چهار رکن عالم برسد و در همه ی اطراف سخن او را قبول تلقی و استقبال نمایند و او نادره ی عصر و اعجوبه ی دهر بود . . . » (١٧)
به طوری که می بینید در این قصه، هم شهرت جهانی فردوسی در نخستین شب تولد وی پیش بینی شده است و هم به طور ضمنی به کسانی که او را به مدح مجوسان و آتش پرستان متهم می نمودند، ( که من جلوتر به آن اشاره خواهم کزد) نیز پاسخ داده شده است، زیرا فردوسی در این قصه نخست روی به قبله ( یعنی مکه) کرده و نعره بر آورده و از همان سوی نیز پاسخ شنیده است.
آیا دلیلی قوی تر از این می توان بر پاکی اعتقاد فردوسی ارایه کرد ؟

● نظم شاهنامه و رفتن فردوسی به غزنین
در روایت های گوناگون درباره ی نظم شاهنامه و رفتن فردوسی از توس به غزنین و آشنایی وی با شاعران دربار سلطان محمود غزنوی نکته هایی درخور تامل می توان یافت. اگر چه از نظر تاریخی سندی در تایید و اثبات هیچ یک از آن ها وجود ندارد، لیکن ببینیم در این قصه ها چه موضوع هایی مطرح شده است.
بنا بر این قصه ها :
فردوسی از جور عامل توس راه درگاه محمود غزنوی را در پیش می گیرد. اما نه فقط در دربار محمود کسی به سخنان این " دهقان " ستمدیده ی توسی توجه نمی کند، بلکه اقامت طولانی او در آن شهر موجب می گردد که وی گرفتار تنگی معیشت نیز بشود و به ناچار شاعری پیشه کند و به ساختن قطعه و قصاید بپردازد تا از عام و خاص وجه معاش بدو برسد (١٨).
به روایتی دیگر چون فردوسی با یاری "ماهک" داستان منظوم "رستم و اسفندیار" را به نظر سلطان می رساند، سلطان فردوسی را به درگاه می خواند و از حالش می پرسد و فردوسی چون این پاسخ می دهد:
« مردی غریبم از ولایت توس و از ضرب سهام آلام ظلم اهل وطن، به ظل عدل نواب سلطان پناهیده ام و در سایه ی رافت و مرحمت پادشاه اسلام از آسیب دهر نافرجام آرمیده. چون این قضیه معلوم کردم، این داستان به نظم آوردم» (١٩).
روایت دیگر آن است که فردوسی پس از کشته شدن دقیقی در صدد نظم شاهنامه برآمد، ولی از شاهنامه ی منثور نسخه ای در دست نداشت تا مردی به نام "محمد لشکری" نسخه ای از این کتاب را به وی داد و فردوسی را بدین مهم تشویق کرد. فردوسی که خود به عظمت کار پی برده بود، از "شیخ محمد معشوق توسی" که از اولیا الله بود
" استمداد همت کرد". شیخ وی را گفت: میان ببند و زبان بگشای. بر طبق این روایت فردوسی نظم شاهنامه را در توس آغاز کرده است (٢٠).
همچنان که در روایت دیگری نیز فردوسی پس از به پایان رساندن شاهنامه آن را در هفت مجلد به همراه مردی به نام "بودلف" به غزنین می برد (٢١).
روایت دیگر حکایت از آن می کند که سلطان، فردوسی را از توس به غزنین خوانده بود. چون او به هرات رسید، بدیع الدین عبدالله کاتب، به فردوسی نوشت : « عنصری بر درگاه است. اگر خود را در کفه ی ایشان می یابد و با ایشان برابری می تواند کرد، متوجه شود ». و فردوسی به این پیغام پاسخی سخت دزشت می دهد :
به گوشم از سروشم بسی مژده هاست دلم گنج گوهر، زبان اژدهاست
چه سنجد به میزان من، عنصری گیا چون کند پیش گلبن سری
هم از ابلهی باشد و کودکی به من گر برابر شود رودکی (٢٢)
در روایت دیگری گفته شده است که چون فردوسی از توس به هرات می زسد، نامه ای از "بدیع الدین" دبیر، منشی حضرت و صاحب دیوان رسالت، به دستش می رسد که وی در آن نامه فردوسی را از آمدن به غزنین برحذر داشته بود. بنا بر این روایت، این نامه با توطئه ی عنصری و رودکی نوشته شده بوده است، زیرا این شاعران از آمدن فردوسی به غزنین بیمناک بودند و او را رقیبی برای خود می شمردند. اما پس از مدتی که دوستی صاحب دیوان رسالت و آن دو شاعر تیره می گردد، صاحب دیوان رسالت در نامه ی دیگری حقیقت را با فردوسی در میان می نهد و آن گاه فردوسی از هرات راهی غزنین می شود. (٢٣)
بیش تر این روایت ها بدین واقعه پایان می یابد که فردوسی چون به غزنین رسید، پیش از آن که به شهر وارد شود، گذارش به صحرایی یا باغی می افتد که عنصری و فرخی و عسجدی با سه جوان خوب روی به عزم تفریح یا به قصد شراب خواری به آن جا آمده بودند. فردوسی در بیرون همین باغ نماز می گزارد. چون نمازش به پایان می رسد، با خود تصمیم می گیرد که به جمع شاعران بپیوندد، یا نخست شاعران در صدد بر می آیند تا او را که زاهدی خشک می پنداشته اند از خود برانند. ولی به توصیه ی عنصری قرار می گذارند او را بپذیرند و بیازمایند. ایشان برای امتحان فردوسی قافیه ای دشوار بر می گزینند تا هر یک مصراعی بسرایند. سه مصراع نخستین را آنان می گویند و مصراع چهارم را فردوسی :
چون عارض تو ماه نباشد روشن مانند رخت گل نبود در گلشن
تیر مژه ات گذر کند از جوشن مانند خدنگ دیو در جنگ پشن (٢٤)
از توضیحاتی که فردوسی در مورد گیو و جنگ پشن می دهد، تسلط وی بر تاریخ قدیم ایران آشکار می گردد. افزون بر آن این مصراع نیز سخت مورد پسند عنصری قرار می گیرد و بدین جهت فردوسی را مصاحب خود می سازد. در ضمن چون محمود غزنوی پیش از آن عنصری را به نظم ملوک عجم مامور کرده بوده و عنصری انجام این کار را در توان خود نمی دیده است، عنصری امر سلطان را در این باب با فردوسی در میان می نهد و ار وی می پرسد آیا تو بر نظم این داستان ها قادری ؟ و فردوسی پاسخ می دهد: « بلی، ان شاء الله تعالی ». آن گاه عنصری این موضوع را به عرض سلطان می رساند. سلطان فردوسی را به درگاه می خواند و از وی درباره ی شهر توس و وجه تسمیه ی آن می پرسد که فردوسی به تفصیل به آن جواب می دهد و سلطان آن را می پسندد (٢۵). سپس محمود غزنوی شاعران درگاه را می فرماید تا یک رباعی در وصف خط و زلف " ایاز " بگویند، ولی ایشان که همه سر بر خط فردوسی نهاده بودند به وی اشاره می کنند و فردوسی در بدیهه یک رباعی می سراید که سلطان را به غایت خوش می آید و به او می گوید : « الله درک یا فردوسی، که مجلس ما را چون فردوس گردانیدی، و در همین هنگام است که شاعر به فردوسی موسوم می شود و نیز در همین مجلس است که :
بفرمود سلطان مالک رقاب که فردوسی آرد به نظم این کتاب (٢٦)
روایت دیگر در این مورد آن است که فردوسی در غزنین در خانه ی ماهک که از ندیمان سلطان بوده است به سر می برده و از وی خواهش کرده بوده است که وسیله ای فراهم سازد تا او به خدمت سلطان رود. این کار مدتی به طول می انجامد. روزی ماهک با فردوسی از منظوم ساختن "رستم و سهراب" توسط عنصری سخن می گوید. فردوسی در مدتی کوتاه داستان رستم و اسفندیار را به نظم می کشد و آن را به ماهک می سپارد تا از نظر سلطان بگذراند. محمود غزنوی شعر فردوسی را ملاحظه می کند و " شعرای سبعه " را که پیش از آن به نظم هفت داستان مختلف از تاریخ ملوک عجم مامور فرموده بوده است، احضار می کند و به ایشان می گوید که این شاعر دعوی مثنوی سرایی می کند. در این باب چه می گویید ؟ عنصری ملک الشعرای دربار شعر فردوسی را از سر انصاف می ستاید و دیگر شاعران نیز از عنصری پی روی می کنند. دنباله ی این روایت نیز مانند روایت های پیشین است. (٢٧)

آن چه از میان این قصه ها می توان استنباط کرد آن است که :
عامه ی مردم ایران معتقد بوده اند که فردوسی با تاریخ قدیم و حماسه ی ملی ایران آشنا بوده و خود به نظم داستان های ایران باستان علاقه مند بوده و چون به عظمت کار نیز آگاهی داشته است، برای انجام پذیرفتن این مهم از یکی از بزرگان زمان خود طلب همت می کند و سپس شاهنامه را در توس به رشته ی نظم می کشد. فردوسی چون در توس مورد ظلم و ستم قرار می گیرد، به امید رفع ظلم راهی غزنین می شود، ولی کسی در آن شهر به وی توجهی نمی کند و اقامت او در پایتخت محمود غزنوی دردی بر دردهای او می افزاید.
از سوی دیگر شهرت فردوسی به حدی بوده است که وی را به غزنین دعوت می کنند، ولی برخی از شاعران بسیار معروف ( حتا ملک الشعرای دربار ) از پیوستن فردوسی به جمع شاعران غزنین بیمناک بوده و حضور او را موجب کساد بازار خود می پنداشته اند. سلطان یا چند تن از شاعران از فردوسی آزمایش هایی به عمل می آورند، ولی هیچ یک را یارای برابری با فردوسی نبوده است. در نتیجه سلطان محمود غزنوی، عنصری ملک اشعرای دربار و دیگر شاعران همه بی چون و چرا او را به عنوان شاعری بی نظیر می ستایند و عنصری نظم تاریخ شاهان عجم را هم که سلطان پیش از آن به وی محول کرده بوده است به فردوسی می سپارد.
نکته ی مهم دیگر در این روایات تکیه بر پرهیزکاری و دین داری فردوسی است. در حالی که سه شاعر معروف دربار محمود غزنوی به قصد تفریح یا به نیت شراب خواری به بیرون از شهر رفته اند،فردوسی که برای دادخواهی به غزنین رسیده است در کنار همان تفرجگاه در حال نماز گزاردن است. در جای دیگری نیز که عنصری در باب آمادگی فردوسی برای نظم تاریخ شاهان ایران از وی سوال می کند، جواب فردوسی با عبارت " بلی، ان شاء الله تعالی" تاکید دیگری است بر معتقدات دینی فردوسی از نظر مردم ایران آن روزگار.

● صله ی سرودن شاهنامه و بزرگواری فردوسی
سومین موضوعی که در این قصه ها ذکر شده است، صله و جایزه ی محمود غزنوی است به فردوسی و نیز صله های امیر تبرستان و حکمران قهستان و خلیفه ی بغداد و چند تن دیگر به وی و عکس العمل تند فردوسی در برابر سلطان.
فقط در دو کتاب به این موضوع اشاره شده است که فردوسی متوقع بود که محمود غزنوی وی را از ندیمان خاص خود گرداند، یا منصبی چون وزارت بدو ارزانی دارد و اقطاعی نیز به وی بدهد. (٢٨)
برعکس، در روایت های دیگر سخن از این است که فردوسی نیت کرده بود که هر مالی به دست می آوزد نگاه دارد تا آن را صرف بنای اساسی " بند آب توس " کند. فردوسی پیوسته با خود می گفت: « بزرگ سعادتی باشد که آن میسر شود که بند آب شهر که به خاک و خاشاک می بندند، به گچ و سنگ محکم شود، چه به هنگام بسیاری آب، این بند ویران می شد و آب روانی که در توس درخانه ی فردوسی در جریان بود، بدین سبب منقطع می گردید. (٢٩)
روایت دیگر آن است که فردوسی شاهنامه به نظم می کرد و همه ی امید او آن بود که از صله ی آن جهاز دختر خود را فراهم سازد. (٣٠)
موضوع بسیار مهم در همه ی این قصه ها آن است که فردوسی هرگز از سلطان تقاضا نکرده است که به وی صله ای ارزانی دارد، بلکه این سلطان محمود غزنوی است که فرمان می دهد در برابر هر یک هزار بیت شاهنامه هزار (٣١) یا صد مثقال (٣٢) طلا به فردوسی بدهند و به روایت دیگر سلطان پس از پایان کار شاهنامه امر می کند یگ پیلوار زر سرخ به عنوان صله به فردوسی داده شود.
در مورد نخست نوشته اند هر بار که وزیر، خواجه احمد بن حسن میمندی، در صدد بر می آمد در اجرای امر سلطان در برابر هر هزار بیت، صله ی شاعر را بپردازد، فردوسی از دریافت آن سر باز می زد، به امید آن که همه ی صله ی سلطان را یکجا بگیرد و صرف مرمت یند آب توس کند. (٣٣) اما در مورد امر سلطان که یک پیلوار زر سرخ یا شصت هزار دینار به فردوسی بدهند، در روایات آمده است (٣٤) که بر اثر بدخواهی بعضی از نزدیکان سلطان ( در بیش تر روایت ها خواجه احمدین حسن میمندی و در یکی دو مورد ایاز و در یک مورد ابو سهل همدانی [ ؟ ] به جای این صله ی قابل توجه، فقط بین بیست تا هفتاد هزار درم یا شصت بدره ی سیم به عنوان صله نزد فردوسی می فرستند. (٣۵)
همه ی روایت ها نیز به این نتیجه منتهی می گردد که فردوسی این صله ی ناچیز و خلف وعده ی سلطان را توهینی به خود می شمارد و توهین را مردانه بدین صورت پاسخ می دهد که صله ی سلطان را بی درنگ در بین دو تن ( یکی حمامی و دیگری فقاعی) یا بین سه تن ( حمامی و فقاعی و آورنده ی صله یا فردی مستخق) تقسیم می کند (٣٦) و به غلام آورنده ی صله پیغام می دهد : « باید که حضرت پادشاه بداند که این مامور رنجی که در این کار کشید نه از بهر اکتساب دینار و درم بود فکیف این محقر که در آن هنگام که چراغ ضمیر به آتش فکرت افروخته ام به اضعاف آن شمع معتبر سوخته. بلکه بنای آن به تخلید ذکر و ناموس نهاده و ابواب ثنای جمیل بر چهره ی احوال خود گشاده است ». (٣٧) و سپس ابیاتی در هجو سلطان بر شاهنامه می افزاید و از ترس او از غزنین می گریزد.
در برخی از این حکایت ها نیز آمده است که فردوسی به هنگام اقامت در غزنین داستان هایی را که به نظم می آورد منشر می کرد و از این راه صله ها و عطایایی نیز به وی می رسید. چنان که امیر فخرالدوله دیلمی برای داستان منظوم رستم و اسفندیار که به دستش رسیده بود یک هزار دینار نزد فردوسی فرستاد و این موضوع موجب خشم سلطان شد. اما فردوسی این صله ها و عطایا را به امید دریافت صله ی نهایی از سلطان خرج می کرد و برای دگر روز چیزی نمی نهاد. (٣٨)
در این حکایات همچنین گفته می شود که فردوسی آزرده خاطر از سلطان پیمان شکن از غزنه راهی تبرستان و قهستان می شود. والی قهستان صدهزار مثقال نقره (٣٩) و به روایت دیگر صدهزار درم (٤٠) به فردوسی می دهد و از او تقاضا می کند تا هجو نامه ی محمود را تباه سازد. حکمران تبرستان نیز که شعر شناس بود ولی خشم و غضب سلطان محمود را هم دست کم نمی گرفت، با اعطای یک صد و شصت مثقال زر (٤١) یا صد هزار درهم (٤٢) و به روایت دیگری با صله ای سنگین (٤٣) از فردوسی تقاضا می کند ابیات هجو نامه را بدو بسپارد.
در روایات دیگری نیز که به سفر فردوسی به بغداد اشاره دارد، گفته می شود که خلیفه در برابر مدایح فردوسی و نظم یوسف و زلیخا شصت هزار دینار و خلعتی به او می بخشد. (٤٤)
این بحث را نمی توان به پایان رسانید مگر از صله ی نهایی که محمود غزنوی برای فردوسی به توس فرستاد نیز ذکری به میان آید.
در این قصه ها آمده است که سال ها پس از آن که فردوسی آزرده خاطر و خشمگین غزنین و سلطان را ترک گفته بود، روزی محمود غزنوی به هنگام تهدید متمردی در هندوستان (٤۵) یا یکی از ترکان غز (٤٦) با وزیر یا یکی از منشیان خود سخن می گفت و در ضمن آن از وی پرسید اگر متمرد یا آن ترک از در تسلیم در نیاید چه باید کرد ؟ وزیر یا منشی هم پاسخ می دهد:
اگر جز به کام من آید جواب من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت: این بیت کراست که مردی از او همی زاید ؟ گفت: بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید. (٤٧) آن گاه سلطان در صدد جبران مافات و عذر خواهی بر می آید و فرمان می دهد شصت هزار مثقال طلا (٤٨) و خلعتی یا شصت هزار دینار به نیل (٤٩) یا دوازده شتر نیل (۵٠) به عنوان صله برای فردوسی به توس بفرستند.
موضوع شنیدنی این است که چون صله ی محمودی از دروازه ی رودبار به شهر توس وارد می شود، جناره ی فردوسی حماسه سرای بزرگ ما را از دروازه ی دیگر شهر، دروازه ی رزان، بیرون می برده اند (۵١) پس ناگزیر صله را به دختر یا خواهر او ( تنها وارث فردوسی) عرضه می کنند. عکس العمل این زنان آزاده نیز بسیار قابل توجه است. در یک روایت آمده است که دختر فردوسی صله ی گرانقدر سلطان را نپذیرفت و گفت : بدان محتاج نیستم، و چون سلطان از این امر آگاه شد فرمان داد آن مال را به دست خواجه ابوبکر اسحق کرامی صرف عمارت رباط "چاهه" کنند که در حد توس بود. (۵٢).
بنا به قول نویسندگان مقدمه ی بایسنغری : ناصر خسرو در سفرنامه ی خود در ذیل حوادث سال ٤٣٧ نوشته است : چون به قزیه ی چاهه رسیدیم، رباطی بود بزرگ. گفتند این رباط از وجه صله ی فردوسی است که سلطان محمود بدو فرستاد. چون او وفات یافته بود، وارث او قبول نکرد. (۵٣)
روایت دیگر در این مورد می گوید : چون صله ی سلطان را به خواهر فردوسی تسلیم کردند، صله ی سلطان را نپذیرفت و گفت : مرا به مال سلاطین جور احتیاجی نیست. (۵٤)
روایت دیگری می گوید که خواهر فردوسی صله ی سلطان را پذیرفت و با آن " بند آب توس " را با گچ و سنگ از نو ساخت تا آرزوی دیرین برادرش جامه عمل پوشیده باشد و آن بند را عایشه فرخ نام نهادند. (۵۵)
به طوری که می بینید در هیچ یک از این قصه ها و روایات گوناگون، فردوسی از کسی تقاضای صله نکرده است، بلکه این مخمود غزنوی است که به فردوسی وعده ای می دهد و بر خلاف آن عمل می کند، و فردوسی هم صله ی ناچیز او را به صورتی موهن به چند تن می بخشد و به سلطان پیغام می دهد که عمر خود را برای نظم شاهنامه جهت کسب مال و منال صرف نکرده است. دختر یا خواهر او نیز چون پس از مرگ فردوسی صله ی سلطان به دستشان می رسد، در کمال مناعت طبع و بزرگواری رفتار می کنند، یعنی یا آن را نمی پذیرند و سلطانی را که " اندر تبارش بزرگی نبوده" است بیدادگر و از جمله ی " سلاطین جور " می خوانند، یا عطیه ی سلطانی را صرف عمران و آبادانی توس می کنند. این است رفتاری که به عقیده ی مردم ایران فردوسی و افراد خاندانش در برابر محمود غزنوی انجام داده اند.
مردم ایران در این روایات که ما امروز آن ها را قصه و افسانه می خوانیم، ولی خود ایشان آن ها را عین حقیقت و واقع می دانسته اند، در باب بزرگواری فردوسی بدین حد اکتفا نکرده اند و آرادگی و مناعت طبع فردوسی، این دهقان زاده ی توس را در قصه ی دیگری که کوتاه شده ی آن به این شرح است، یبان کرده اند:
فردوسی در شب همان روزی که داستان جنگ رستم و اسکبوس را به نظم آورده بود و بر محمود غزنوی و شاعران دربار خوانده و اعجاب همگان را از دلاوری رستم برانگیخته بود، رستم را در خواب می بیند. رستم در کمال احترام به فردوسی می گوید: جان من در بند حق گزاری تو است، ولی قادر نیستم حق شاعری تو را بگزارم. فقط به یاد دارم در یکی از جنگ ها طوقی را که از زر سرخ بود با نیزه از گردن خصمی برگرفتم که در فلان محل بر زمین افتاد. آن را به عنوان صله از من بپذیر. فردوسی چون از خواب بیدار می شود، خواب را با کسی در میان نمی گذارد، چه می ترسد وی را به کم خردی منسوب کنند، ولی روزی که با ایاز به همراه سلطان بود و گذار سلطان به همان محلی افتاد که رستم در خواب به فردوسی گفته بود که طوق زرین در آن جا است، فردوسی موضوع خواب خود را به ایاز می گوید. ایاز که با فردوسی روابطی صمیمانه داشت، سلطان را بر آن می دارد که در آن مکان کاخی بنا کند، بدین امید که با زیر و رو کردن زمین، نشانه ای از طوق زرین به دست آید. چون به کار می پردازند، آن طوق از زیر توده ی خاک بیرون می آید. ایاز طوق را به نظر سلطان می رساند و خواب فردوسی را باز می گوید. سلطان که پنداشته بود ایاز درصدد است با عنوان کردن خواب، این طوق زرین به فردوسی داده شود، می گوید طوق را به فردوسی بدهید. ولی چون طوق را نزد فردوسی می آورند، فردوسی با وجود افلاس می گوید: این صله ی سخنوری و عطیه ی هنرست، بر همه ی سخنوران و هنرمندان قسمت باید کرد. سلطان از علو همت فردوسی در شگفت افتاد و دانست که این حکایت بیان واقع بوده است. فی الجمله آن را به زر رایج تبدیل کردند و همچنان که فردوسی گفت قسمت نمودند، ولی فردوسی خود دیناری از آن را نپذیرفت.
این حکایت که امیر فخرالدین محمود یمین المستوفی آن را به نظم در آورده است، خود دلیل دیگری است بر اعتقاد عامه ی مردم ایران بر بزرگواری حماسه سرای یزرگ ایران زمین. (۵٦)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: فردوسی در هاله ای از افسانه ها 1,